عبرت(خر لنگ)
خر لنگ !
نقل می گردد خری فرتوت و پیر
لاغر و لنگ و به صد علت اسی باد اندر سر فتادش بی دلیل
که چه کم دارم زاسبان اصیل ؟
گفت با خود: تا به کی باشی خری
اسب باشی، بل از آن هم بهتری !
الغرض، نیت چنین بنمود و زود
عزم سوی گله اسبان نمود
چون رسیدی، بانگ بر زد که هلا !
آمدم من، اسبی از خیل شما !
گر که میل تاختن دارید نک
بنده هم آماده ام بی حرف وشک
خیل اسبان جمله خندیدند بر
حرف های مضحک و ناجور خر !
خر بگفتا کم کنید این قال و قیل
اسب باشم بنده و دارم دلیل
دم شما دارید وسم، پا و شکم
من هم این اقلام دارم ای صنم !
اسب تازی گفتش ای آرام جان !
زحمتت کم کن، برو، اینجا نمان !
دم همان دم، سم همان سم است و پا
لیک اما این کجا و آن کجا !
مال اینجا نیستی ای نازنین !
نک برو با خویش و قوم خود نشین
ترسمت گر روکنی در خیل ما
صدمه ای بینی به زیر دست وپا
خر سخن نشنید و آنجا ماند و ماند
تا که روزی گله را «شیری» رماند
خیل اسبان، قصد رفتن ساز کرد
مثل طوفان، تاختن آغاز کرد
خر که پای رفتن و نایی نداشت
گیج و حیران، چشم ها بر هم گذاشت
پس به زیر دست و پا، شد بر فنا
«شیر» داند باقی این قصه را . . . !